کبودیهای پنهان
مدام میخندد، هر جملهای را با لبخند بزرگی بر روی صورتش شروع میکند. انگشتان کوچکش را لابهلای انگشتانم جای میدهم. دستان ظریفی که اضطراب زیاد، مرطوبشان کرده است. با صدای آرامی که فقط خودمان دو نفر بشنویم کنار گوشش میگویم «عجب لباس زیبایی به تن داری». این جمله را میگویم تا شاید کمی احساس نزدیکی کند …